28 سالش شده بود دوروز پیش 28 سالش شده بود وتوی این همه سال چقدر گشته بود چقدر کتاب خوانده بود و چقدر لابه لای صفحات مقاله های روز و کتابهای تازه منتشر شده چقدر بین ساعت کلاس های دانشکده توی راهروهای خلوت و اداره های شلوغ این سو و آن سو گشته بود تا زن دلخواه زندگی اش را بیابد . چقدر گشته بود و نیافته بود تا اینکه صبح آن روز اتفاق افتاد . نه توی قطب علمی دانشگاه نه توی کتابخانه نه کلاس دانشکده نه همایش بزرگ داشت فلان بزرگ ونه هیچ جای مشابه دیگری. زن دلخواه زندگی اش آن روز صبح توی صف شیر یارانه ای اتفاق افتاد درحالیکه یک گوشه ی چادرش را به دندان گرفته بود و با بی نظمی وشلختگی خاصی توی سبد خریدهای آن روز به دنبال کیف پولش میگشت . یک کامل زن چهل ساله یا حتی خیلی بیشتر . یک آن چیزی توی دلش لرزید . نگاه کرد به زن که حالا یک اسکناس چروک 500 تومانی را گرفته دستش و هی گردنش را از صف کج می کند تا ببیند چقدر مانده است به نوبت او. باخودش گفت این است . خودش است . زنی که سالها به دنبالش بودم همین است .همین زن ساده ی شلخته . ایستاد گوشه ی پیاده رو طوری که بتواند تمام زوایای زن را خوب ببیند و چه لذتی می برد ازاین اندام ازهم دررفته که نشان سالها هم آغوشی را با خودش داشت. یک لحظه فکر کرد شاید شوهر داشته باشد حتما دارد نمی شود که همین طور رفت و از هر زنی خواستگاری کرد .توی همین فکرها بود که یک بچه ی 5 ساله با سروصورتی پفکی و انگشتی که توی دهان می مکید نزدیک شد به زن . زن نگرانیش را هل داد توی صورت پسرک و چیزی گفت که از آن فاصله معلوم نبود. باخودش گفت بچه دارد این زن یعنی میشود شوهر نداشته باشد ؟! معلوم است که میشود نمیشود که هرزنی که بچه دارد شوهرهم داشته باشد . درگیر خیالات خودش بود که زن پاکت شیررا گرفت وانداخت کنار خرید های دیگرش گوشه ی چادررا دوباره نشاند لابه لای دندانهایش دست پسرک را گرفت وبه راه افتاد. مرد جوان پسا پس زن می رفت و با هرقدم زن بیشتر بیتاب و شیفته اش میشد یک حس ناب داشت شبیه پیدا کردن زنی دلخواه بعداز سالها جستجو و جستجو ... زن پیچید توی کوچه و ایستاد مقابل یک درکهنه ی سبز رنگ . سبد را گذاشت روی زمین وباز شروع کرد به جستجوی کلید توی کیفش . چه حرکات کند بی اعتنایی . چه لذتی می برد از این زن که اینهمه ساده است و این همه آرام انگار شلوغی دنیا هیچ اثری بر کندی رفتاروآرامش نگاهش نداشته است. این زنی است که می توان توی آغوشش گم شد از ترافیک ودود و دغدغه . کاش شوهر نداشته باشد. وزن شوهر نداشت زن سه تا بچه داشت که به تساوی مادرشان بود واین به جذابیتش می افزود . زنی که مادر سه تا بچه باشد حتما باید آدم بزرگی باشد اما این چیزی نبود که مرد جوان به دنبالش بود او زنی نمی خواست که بزرگ باشد که مهندس باشد معلم باشد یا حتی خیاط . مرد زنی می خواست که زن باشد و این بیوه ی شلخته زنی بود به تمامی زن ... مرد جوان علی رغم شیون های پی درپی وبی امان مادرش یک روز به دیدن زن رفت و بلادرنگ از او خواست زنش بشود . و زن قبول کرد . زن فکر نمی کرد وبلد نبود از چیزی بترسید .یک شجاعت آمیخته به حماقت ویک نوع کودنی خاص توی وجودش مرد را دیوانه کرده بود .واین زن ، زن رویاهای مرد بود زنی که دستهایش بوی پیازرنده می داد و صورتش بوی بخار خورشت . چقدر از بوی کرم های نیوا و فلان وفلان خسته شده بود زن رویاهای مرد زنی بود که موهایش مش نداشته باشد ناخن هایش لاک نداشته باشد و بتواند هرنوع غذایی بپزد ویک عالم ترشی بیاندازد هرسال . زنی که وقتی به سینه های او دست می زند بوی شیر تازه بچید توی اتاق . زنی که وقتی با او میخوابد مطمئن باشد که حامله خواهد شد زنی که از خرید وسائل جلوگیری لپ هایش گل بیاندازد و وقتی مرد می خواهد اورا ببوسد کلی خجالت بکشد .واین زن با این رحم مستعد وبا این بچه های سالم وقوی نشان میداد که زنی است به تمامی زن و یک زن کاملا زن حتی اگر سالها شوهر داشته باشد بازهم بلد است چه طور خجالت بکشد...
سلام
مطالب جالبی بود